هی فلانی!
بازیهایت را سرم در آوردی...
گرفتنیها را گرفتی...
دادنیها را " ندادی "...
حسرتها را کاشتی...
زخمها را زدی ...
دیگر بس است...
چیزی نمانده ...
بگذار آسوده بخوابم ...
محتاج یک خواب بی بیدارم...
نــَفــَـســَـــم بــالا نــِـمیــاد ... , کــِه نـَیـــاد !
ایــن اشــک هـــایِ ســِـزاریـَـنی.. بایـــد سِقــط می شـــدند !
نـِمـــی خواســتَم جــلوی چــشـــمِ او مـُـتولــــِـــد شـــوند ...
رویاهای تو پر از مهربانی است
رویاهایی شیرین
پر از حس پرواز
و لبریز از عشق...
رویایی که در آن لب هایم
تنها لهجه ی بوسه های تو را می فهمد...
رویاهایی ناب
مثل رویــــای داشتن تــــــو
شاید...
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |